فردا قراره با همکارای یه حوزه دیگه بریم اردوگاهی اطراف شهر.
یه جورایی طفیلی شدیم، چون معاونتی که من توش مشغولم هیچ جشنواره، بازدید، یادواره، سوگواره، ماموریتی نداره، یه کار یکنواخت.
هر چند دوست ندارم بدون شوهر و بچه هام برم جایی، اما یه گریزی میزنم شاید بهم چسبید.
امشب با یه حس خوب رفتم پارک
سالها بود این حس رو نداشتم
همیشه شوهرم تنها با بچه ها میره
اگر هم من برم یه گوشه ترش کرده می شینم و بهم خوش نمی گذره
این روزها دارم سعی می کنم دیگران رو قضاوت نکنم
کار سختیه
فکر کنم اینجوری پیش برم باهوش تر هم بشم!!!
ولی حس خوب و سبکی داره...